زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به
طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن
خواند كه هر روز مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را
گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند
داشت . گفت: ((اى پدر ! تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و
گرسنه به خانه نيايى؟ ))
پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان نخوردم كه
مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد . ))
پسر گفت: ((پس برخيز و نمازت را هم
دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .))
نظرات شما عزیزان:
|